چغور پغور

می میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه.

تبلیغات تبلیغات

این دو سه روز

دفعه قبلی با رواشناسم تقریبا داشت دعوام میشد داشتم بهش میگفتم احساس میکنم این چیزهاییکه بهم گفتی، باعث شده حتی خود قبلیمم رو هم یادم بره و الان کاملا نمیدونم باید چیکار کنم ولی الان بعد از دو روز واقعا حس میکنم که مثل این میمونه که داره اتاقت رو مرتب میکنی و اون وسطهای مرتب کردن، همه جا فاجعه میشه و پر شد از اون اشغالهای زیر تخت، لباسهای به درد نخور توی کمد. ولی بعد ادامه که میدی روند مرتب شدن رو میبینی. احساسم اینه من وسط اون آشغالها و در اواسط داستان هستم.   چیز جالبی که همین الان متوجه شدم این بوده که من به «دوستهام» برای وقت گذرونی باهام، همیشه باج میدادم. با ماشین همیشه میرفتم دنبالشون و بعد میرسوندمشون، برنامه‌ها رو میچیدم، واسه پسرها، دختر جور میکردم و واسه دخترها، پسر. خونه مهمونی میگرفتم و دعوت میکردم.   حالا نکته خنده‌داری داستان میدونی چیه؟ من واقعا از اکثر لحظاتش حتی لذت هم نمی
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها